پرنسس مونونوکه: شاهکار انیمیشنهای دنیا
دسامبر 7, 2007 22 دیدگاه
تخیل میازاکی، یکبار دیگه، قدرت ایدههای خلاقانه خودشو رو به رخ انیمیشنهای پرزرق و برق سینمای امروز میکشونه. جایی که داستان، تلقی فیلمساز از اون و شخصیتپردازی ، در درجه اول اهمیت قرار داره.
اگه دنبالکنندهی کارتون های ژاپنی باشین، به احتمال زیاد پرنسس مونونوکه ، اثر بی نظیر هایائو میازاکی رو تماشا کردین. یک اثر فوقالعاده از خالق کارتونهای شهر اشباح و قلعهی متحرک هاول که در سال 1997 ساخته شد و تونست نظر مثبت بسیاری از منتقدان و مردم رو به خودش جلب کنه. راجر ابرت، این فیلم رو ششمین فیلم برتر سال 99 (سالی که فیلم در آمریکا اکران شد) معرفی کرده و البته در زمان خودش، عناوین پرخرجترین و پرفروشترین فیلم سینمای ژاپن رو هم در اختیار گرفته بود. بنابراین با یکی از مهمترین آثار تاریخ انیمیشن روبرو هستیم که هر علاقهمند به شاهکارهای سینمایی باید اونو دیده باشه.
برخلاف روال بررسی فیلم های قبلی، به خاطر داشتن یک داستان منسجم و زیبا، گفتم شاید بهتر باشه که داستان فیلم رو به شکل کاملتری بنویسم تا شاید اونایی که فیلم رو ندیدن، وسوسه کنم تا حتماً این شاهکار رو ببینن. ضمن اینکه برای اونایی که فیلم رو دیدن، احتمالاً چیزای تازهای هم هستن که از این کارتون، متوجه بشین.
پرنسس مونونوکه، داستان سفر آخرین شاهزادهی قوم Emishi به نام Ashitaka و تلاشش برای برقرار کردن صلح بین دستهای انسانها که در Irontown ساکن هستند و موجودات ساکن در جنگلی که نزدیک این منطقه قرار داره رو دنبال میکنه.
فیلم با سکانسی شروع میشه که آشیتاکا سعی میکنه دهکدهش رو از شر خوک بزرگی به نام Nago که به شکل هیولایی خطرناک دراومده نجات بده اما با کشتن اون، به نفرینش گرفتار میشه؛ نفرینی که از علامتی روی دستش شروع به رشد میکنه تا سراسر بدنش رو بپوشونه و اونو بکشه. نفرینی که باعث شده که قدرت خارقالعادهای پیدا کنه ولی در عوض به تدریح اونو ضعیف میکنه. در جسد Nago، گلولهای آهنی پیدا میشه که ظاهراً دلیل تبدیل شدنش به هیولا بوده. آشیتاکا که الان از دهکده طرد شده، به دنبال یافتن محل زندگی ناگو، رهسپار سفر میشه. در این سفر، او با خدایان جنگل مثل گرگها، میمونها و خوک های وحشی و از همه مهمتر، خدای زندگی و مرگ، روبرو میشه. خدایی که روزها به شکل گوزن و شبهای در زیر نور ماه، به شکل نایتواکر درمیاد. این جنگل، در کنار دهکدهای به نام Irontown قرار داره که مردمش به رهبری Lady Ebushi، جنگل رو در جستجوی سنگ آهن، به نابودی کشوندن. در یکی از درگیریهای بین این مردم و موجودات جنگل، اینها بودن که باعث زخمی شدن ناگو شدن. در طول فیلم، آشیتاکا بارها تلاش میکنه تا بین Irontown و جنگل، صلح برقرار بشه. San، دختری که بوسیله گرگها بزرگ شده و خودش رو جزو انسانها نمیدونه به شهر حمله میکنه اما آشیتاکا که داره شهر رو ترک میکنه مداخله میکنه و اونو به جنگل برمیگردونه. سان که باعث شده آشیتاکا زخمی بشه، اونو به کنار دریاچه میبره. خدای مرگ و زندگی اثر زخم رو از بین میبره اما نفرینش رو شفا نمیده. آشیتاکا که احساس علاقهای نسبت به سان در خودش احساس میکنه، سعی میکنه اونو از خطر دور
نگه داره. Moro، گرگی که سرپرستی سان رو برعهده داره به آشیتاکا اخطار میکنه که نمیتونه زندگیش رو با سان به اشتراک بگذاره.لیدی ابوشی، تصمیم میگیره که خداوند مرگ و زندگی رو بکشه و سرش رو که گفته میشه زندگی جاودان میده رو به امپراطور هدیه کنه تا در ازاء اون، محافظت امپراطور رو از شهرش در مقابل مهاجمان به دست بیاره. با وجود تلاش های آشیتاکا، ابوشی موفق به قطع کردن سر خدای مرگ و زندگی میشه، اما این کارش باعث میشه که نفرینی بزرگ، تمام سرزمین های اطراف رو فرا بگیره و جنگل رو بطور کامل نابود کنه. آشیتاکا و سان که الان خودشونو رو خیلی نزدیک به هم میبینن، سر رو پس میگیرن و به خدای مرگ برمیگردونن. در انتها هرکدوم از اونها راه خودشونو انتخاب میکنن. لیدی ابوشی، تصمیم میگیره که دست از نابودی جنگل بکشه و صلح بینشون برقرار میشه.
تخیل میازاکی، یکبار دیگه، قدرت ایدههای خلاقانه خودشو رو به رخ انیمیشنهای پرزرق و برق سینمای امروز میکشونه. جایی که داستان، تلقی فیلمساز از اون و شخصیتپردازی ، در درجه اول اهمیت قرار داره. هرکدوم از شخصیت های فیلم، بسیار دقیق و حسابشده پرداخته شدن. طوری که در انتها، فیلم مثل پازلی که این شخصیتها، قطعاتش هستند کامل میشه.
بر خلاف ظاهر داستان، اکثر کاراکترها چندین وجه شخصیتی دارند و صرفاً بد یا خوب مطلق نیستتد. بطور مثال، Lady Eboshi با وجود اینکه یکی از شخصیت های منفی فیلمه، اما هیچگاه احساس نمیکنید که با یک زن پلید روبرو هستین، بلکه کارهای اون رو میشه بیشتر به ناآگاهی یا قضاوت دلسوزانهش برای مردمش نسبت داد. مردمی که با تمام وجودشون دوستش دارند و به خاطر کارهاش، ازش سپاسگذارند.
آشیتاکا که به ظاهر، شخصیت اصلی داستانه، در کنار کاراکتر آرام و درونگرای خودش، باید با وجه پیشروندهی شخصیتش که ناشی از نفرین ناگوئه کنار بیاد و اونو سربهزیر نگه داره.
سان، دختریه که عنوان فیلم (پرنسس مونونوکه) بر اساس کاراکتر اون معرفی شده: زمانی که سان کودک بود، موروی
گرگ به پدر و مادرش حمله کرد چرا که اونها رو از متجاوزان به جنگل میدونست. اما اونها، سان رو به عنوان طعمه جلوی گرگ انداختند تا جون خودشون رو نجات بدن. گرگ هم سان رو مثل دختر خودش بزرگ کرد. بر طبق این داستان، ادامهی فیلم بسیار قابل قبول پیش میره و حتی جدایی سان و آشیتاکا هم، منطقی به نظر میاد. مورو، گرگی که از خدایان جنگل محسوب میشه، به ظاهر شخصیتی درندهخو داره، اما آشیتاکا هرچی بیشتر باهاش در کنار دخترخواندهش اشنا میشه، متوجه ذات فداکار و مهربانی میشه که حاضره همه کار برای دخترش و برای جنگل بکنه.
داستان در دورهی موروماچی روایت میشه. برههای از تاریخ قرن 14 ژاپن که اونو به دوران مدرن متصل میکنه. تمام نماهای فیلم، برداشتهایی واقعی از نقاشی های اون دوران هستن و به شکلی جذاب، تماشاگر غیرژاپنی رو با فرهنگ اصیل ژاپن آشنا میکنن. کل این کارتون، تقریباً بصورت دستی ساخته شده و انیمیشن کامپیوتری، به ندرت استفاده شده. بنابراین حس و حال کارتونهای کلاسیک، در سراسر فیلم جریان داره.
برخلاف کارتونهای دیگه که اصولاً به عنوان سینمای کودکان شناخته میشن، این یکی اصلاً برای این دسته از تماشاگرها ساخته نشده و درجهبندی فیلم هم همینو تائید میکنه. خشونت جاری در بعضی از صحنههای فیلم، بزرگسالانی که برای بار اول پای این کارتون میشینن رو هم شوکه میکنه.بنابراین اگه دنبال کارتونی هستید که سر چهارتا بچهی هفت هشت ده ساله رو بتونید باهاش گرم کنید، دور این یکی رو خط بکشید.
طبق معمول همهی انیمیشن های میازاکی، آهنگهای این فیلم رو هم جو هیسایشی ساخته که مثل همیشه شنیدنی و زیبا هستند. اما اینجا به خاطر مایهی پررنگ فرهنگ ژاپن، آهنگ های فیلم هم بیشتر به سمت موسیقی شرقی متمایل شدهن. تم اصلی موسیقی فیلم، به زیبایی روی فیلم نشسته و طرفدارای موسیقی ژاپنی رو کاملاً راضی می کنه. این آهنگ رو (که یه موسیقی بیکلام هستش) میتونید از اینجا دانلود کنید. ضمن اینکه یه نسخهی کوتاهتر و البته متفاوت با آهنگ اصلی رو میتونید از اینجا بگیرید.
اگر از موضوع این پست لذت بردید، این مطالب رو هم بهتون پیشنهاد میکنم:
سفر به یک دنیای پیچیدهی پیچیده: نگاهی به کارتون قلعهی متحرک هاول