همشهری، نگاهت را…!

lookوبلاگ تلخ نوشته‌ها، در جدیدترین پست خودش درباره‌ی مشاهداتش از وضعیت نابسامان فرهنگی در شهر مشهد و در ماه رمضان مطلبی نوشته است. ماهی که بنابر آموزه‌های اسلامی قرار است ماه مبری از گناه و مسائل غیرشرعی باشد. حالا در اینکه یک دین، یک ماه از دوازده ماه سال رو جدا می‌کنه تا پیروانش در اون، کمتر گناه کنند، موضوعی‌ست که شخصاً هیچوقت با مفهوم و تفکر پشتش کنار نیومده‌ام. اما چیزی که در این پست جناب مسعودخان مشهدی، توجهم رو جلب کرد، آخرین قسمت نوشته‌ی این نویسنده‌ی خوش‌قلم بود که باعث شد، تا حدی زیادی نسبت به بهبود فرهنگ عمومی جامعه، دلسرد بشم.

 

مسعود، در این قسمت از نوشته‌اش اینطور گفته:

… کنار خيابون منتظر ماشین بودم برم خواجه ربیع که دیدم همه نگاهشون یه طرفه… منم همون طرف رو نگاه کردم دیدم یه خانومی که مانتو کوتاه تنش بود پشت مانتوش حسابی رفته بالا و باسن گنده و خوش ترکیبش توی شلوار لی بدجوری دهن جماعت روزه دار رو اب انداخته…! پیرزنی که از بغلم رد میشد گفت: خجالت بکش تو ماه مبارک…من هی خجالت کشیدم… هی خجالت کشیدم…! از دور صدای اذان می امد و بوی تند شهوت موج میزد در فضا…اینجا مشهد است…! شهر بهشت و پایتخت معنوی ایران در ظهر ماه مبارک رمضان…!

شکی در اینکه قصد نویسنده از نقل این خاطره، توصیف شرایطی‌ست که از دوره‌ی به اصطلاح اجتناب از گناه انتظار دارد، نیست. اما نحوه‌ی روایت اون، این را می‌رساتذ که این نویسنده‌ی منتقد، خودش هم در آن بخش از مردم که به اصطلاح مشغول انجام گناه هستند، شریک می‌شود؛ و البته ترسی از اینکه در پاسخ به یکی از کامنت‌ها، خودش هم به این موضوع اعتراف کند، ندارد:

من هر جا زيبايي ببينم اون رو نگاه ميكنم تا حدي كه به اون زيبايي ازار نرسونم… يعني اون نگاه من روي اون سنگيني نكنه…. حالا يا خوبه يا بد…من اينم…!! …

زيباييها رو دوست دارم و در حد متعارف اونها رو ميبينم…حد متعارف…!! يعني زل نميزنم به كسي…!!

صراحت لهجه‌ی نویسنده، قابل تحسین است ولی این طرز نگاه را نمی‌شود در یک نوشته‌ی انتقادی، هیچ جوری توجیه کرد.

موضوع این است که فارغ از دیدگاه‌های دینی، نوع نگاه نویسنده به موضوع بحثش، از جنس همان نگاهی است که مسئولان سیاسی و انتظامی مملکت دارند. تفاوت در این است که یکی با توسل به جایگاه قدرتش اجراییش (مثل گشت ارشاد)، و البته دید نهی از منکرانه‌اش تلاش میکند تا صورت مساله را پاک کند، و دیگری (نویسنده) با دید به قول خودش زیبایی‎بینانه، تلاش میکند تا از نگاه جامعه به این طور مقولات انتقاد کند. شاید اگر این دو را در یک جاده قرار دهیم، هر کدام در یک انتهای آن و در جهت مخالف مشغول حرکت هستند. اما مساله اینجاست که اینها نهایتاً در یک جاده مشترکند. حالا اسمش را هرچه دوست دارید بگذارید.

اگر قرار به مقایسه باشد، کشورهایی مثل کشورهای اسکاندیناوی با تمام مظاهر مثلاً غیراسلامی‌شان، امن‌ترین جاهای دنیا برای شهروندشان محسوب می‌شود. مسلماً امنیت در این مفهوم، فقط به معنای Safe بودن از نظر فیزیکی نیست. اینجا، کسی به دیگری، ولو زن یا مرد، زن‌نما یا مردنما، به هر شکل و ظاهر نامتعارفی که باشد، هیچ نگاهی غیر از نگاه شهروندی ندارد. همه، سرشان به کار خودشان است و اصولاً به خودشان اجازه نمی‌دهند که راجع به ظاهر کسی اظهارنظر کنند. حالا برای توصیف باشد یا اعتراض، هیچ وقت آدم‌ها از روی ظاهرشان معرفی نمی‌شوند. اگر قرار باشد کسی از روی نوع پوششش آدرس داده شود، فوقش این است که بشنوی فلان دختری که پیرهن یا شلوار فلان رنگ یا مدل پوشیده و مدل‌هایی از این دست. اینکه درباره‌اش چه فکری میکنی را اکثراً نمیشود برای معرفی یک فرد دیگر، از زبان این آدمها شنید. چرا که آنوقت است که من هم به عنوان شنونده، در بخشی از نگاه گوینده (Subjectivity)، شریک میشوم و شخصیتی مجازی را در ذهنم خلق میکنم که قطعاً با آنچه که در واقعیت (Objectivity)  وجود داشته، متفاوت است. تمام توصیفات آدم‌های مسئول در این مملکت، از شهروندان ایرانی، به نوعی شامل دیدگاه شخصی آنهاست و اولین پله‌ی انحراف از واقعیت. همین میشود که فلان افسر گشت به اصطلاح ارشاد، بنابر نگاه شخصی خودش به آدم‌های بدحجاب، افرادی را شکار میکند که با به اصطلاح “دشت‌”های همکاران دیگرش زمین تا آسمان فرق دارد. یک مرحله بالاتر، رییس پلیس تهران، شلوار داخل چکمه را تبرج میداند و امام جمعه‌ی مشهد، همه‌ی زن‌های بدحجاب را فاسد می‌خواند و البته داستان فقط به همینجا ختم نمیشود و سری دراز دارد.

مسعود به عنوان یک وبلاگ‌نویس پرطرفدار، که نوشته‌های باورپذیر و نزدیک به خلق و خوی عامه‌ی مردم (و بخصوص بخش عمده‌ای از مردم مشهد) دارد، با تمام تلاشی که در نمایش حُسن نیت خودش از نوشتن این پست دارد، عملاً از به سرانجام رساندن هدف نهایی‌اش بازمی‌ماند. بدون شک، وبلاگ‌نویسی در وهله‌ی اول، آوردن احساسات و باورهای شخصی به روی کاغذ آنلاینی اس
که جلویمان گذاشته شده، و بنابراین، نمیتواند جایی برای خودسانسوری داشته باشد. اما اگر قرار به رساندن صدای انتقادمان به گوش دیگران باشد، مهم‌تر این است که نگاه خودمان را تغییر دهیم تا بتوانیم بیشترین تاثیر را در بازیابی فرهنگ از دست‌رفته‌مان داشته باشیم.

علی کریمی از یک زاویه دیگر

کریمی به تمرینات تیم برگشت…کریمی جریمه شد… کریمی گفت استیل‌آذین یا جای او است یا جای آجرلو…! کریمی اخراج شد… کریمی روزه‌خواری کرد… کریمی با استیل‌آذین قرارداد بست…. کریمی با کاشانی برای قرارداد جدید به توافق نرسید …کریمی گفت پرسپولیس یا جای او است یا جای انصاری‌فرد…. کریمی از تمرینات پرسپولیس کنار گذاشته شد… کریمی و انصاری‌فرد با هم درگیر شدند… کریمی از تیم ملی کنار گذاشته شد… کریمی مجدداً به تیم ملی بازگشت…..کریمی از تیم ملی خداحافظی کرد… کریمی مچ‌بند سبز به دست کرد…کریمی به دعوت قطبی پاسخ مثبت داد…کریمی گفت تا وقتی دایی هست به تیم ملی نمی‌آید….کریمی با دایی آشتی کرد… کریمی به تیم ملی دعوت نشد…کریمی با پرسپولیس به ایران برگشت….

این شش هفت خط، خلاصه‌ای معکوس از اتفاقاتی‌ست که در کمتر از یکسال و نیم و دقیقاً از زمان بازگشت علی کریمی به ایران، برای او پیش‌آمده‌ یا او پیش‌آورده. اگر روی تیتر روزنامه‌های این مدت نسبتاً کوتاه دقیق‌تر نگاه کنیم، احتمالاً به اندازه‌ی دوبرابر این اتفاقات، سوژه پیدا خواهیم کرد. اما این که دلیل این مشکلات چیست را اینروزها خیلی‌ها میپرسند و خیلی‌ها هم برایش جواب دارند. در این پست، تئوریهایی مثل جریان مچ‌بند سبز و … را که خیلی‌ها به عنوان دلیل اتفاقات اخیر معرفی میکنند ندارم؛ فقط میخواهم جنبه‌های شخصیتی علی کریمی را که به نظرم بیشترین نقش را در بروز حواشی‌ای از این قبیل میشوند بررسی کنم.

من روانشناسی نخوانده‌ام. اما چیزی که میتوانم در کل این شش هفت خط و حتی اتفاقات قدیمی‌تر از اینها ببینم، این است که با فوتبالیستی طرفیم که با رابطه‌ی رییس و مرئوسی مشکل دارد. حالا طرف، چه مدیرعامل باشد، چه مربی، فرقی نمیکند. حرف زور، کلافه‌اش میکند و زیر بارش نمیرود. اما حرف زور اگر از طرف کسی زده بشود که چهارتا چیز حالیش است، یا یک سودی، حالا مادی یا معنوی به آدم میرساند، آن یک بحث جداست. اما وقتی سود که نمیرساند هیچ، ضرر هم میزند، قاعدتاً دلیلی ندارد که ساکت بنشیند. بخصوص اگر کسی باشد که روی روان آدم با چکمه راه برود. بنابراین این یک موضوع.

دوم اینکه علی کریمی، آدم صریحی است. نه به این معنی که هرچه به فکرش رسید، صاف صاف برود توی صورت طرف بگوید. نه! ولی در راستای همان موضوع بالا، وقتی که ببیند کسی دارد آقابالاسری میکند، خودش را اذیت نمیکند که ناراحتی‌اش را توی دلش نگه دارد. معمولاً توهین نمیکند، اما خوب، زبان تندش، بدجور نیشدار است و دلیلش هم این است که چیزی را که فکر میکند راست است، با صداقت بزبان می‌آورد. آدمی که با خودش و دیگران صادق باشد، فارغ از درست یا غلط بودن حرف‌هایش، تیز حرف میزند. حالا بسته به این که در طرف تیز حرف‌ها، چه کسی ایستاده باشد، نتیجه متفاوت است. یکی مثل دایی، سعی میکند به سییستم مدیرانه‌ی خودش، از تیم کنار بگذاردش، یکی مثل قطبی، با زبان نرم و البته دو پهلو این کار را میکند، و یکی هم مثل آجرلو، با زبان دیکتاتوری انقلابی، سر سبز بچه‌ی مردم را بر باد میدهند.

یک پرانتز هم این وسط باز کنیم که کریمی، نشان داده که در زمین فوتبال گاهی اخلاقش تند میشود، از کوره در میرود و پرخاش میکند. بنابراین، نمیشود همه کارهایش را به صراحتش نسبت داد.

KARIMI

نکته‌ی بعدی، تجربه‌ایست که کریمی از دو سال زندگی در آلمان و تلاشش برای عقب نماندن از سیستم سفت و سخت آلمانی‌ها، به دست آورده است. موضوع این است که وقتی از جامعه‌ی ایرانی با همه‌ی نقاط تیره و تاریک اخلاقی مردمش بیرون بیایی، خیلی بهتر میتوانی این لکه‌های سیاه را ببینی. این را به شخصه، در همین مدت کوتاهی که از ایران دور شده‌ام تجربه کرده‌ام. بنابراین، در بازگشت به همان محیط، دو وضعیت بیشتر برای آدم پیش نمی‌آید: یا زود با محیط جوش میخوری و در جامعه و سیاه و سفیدی‌هایش حل میشود، و یا به شدت با آن سر ناسازگاری میگذارد و احتمالاً هیچ جوره با مشکلات آن کنار نمی‌آید. کریمی‌ای که سال‌ها در امارات متحده بازی کرده بود، به آلمان رفت و خوب، اتفاقاً اگر شرایط محیطی و شوک فرهنگی آنجا نبود، چه بسا که بیشتر هم در آلمان میماند. کریمی بعد از بازگشت از آلمان، یک سال بیشتر نتوانست در قطر بازی کند. بعد هم که به ایران آمد و ماجراهایی که بالاتر خواندید. خیلی سخت نیست که ارتباط بین این مساله را با  مشکلات متعدد یکی دو سال اخیر کریمی پیدا کنیم. بنابراین خیلی درست نیست که علی کریمی این دو سال را با کریمی پنج شش سال پیشش مقایسه کنیم.

موضوع آخر هم اینست که علی کریمی، فکر همه جایش را کرده است. هم از نظر مالی تامین است و هم از نظر معنوی، که اسمش را حمایت مردمی بگذاریم. هم اینکه هروقت اراده کند میتواند ایران را ترک کند. اصولاً هم خودش گفته بود که فقط به  این دلیل به ایران آمده بود که در کنار خانواده‌اش باشد. خوب، چنین آدمی، محذوریت‌های اخلاقی، مالی، سیاسی، ورزشی و… را که خیلی‌ از ماها (و نه فقط ورزشکاران) به آن دچار هستیم ندارد و بنابراین حرفش را میزند و نگران پیامدهای آن هم نیست. چون پشتش به پناهگاه‌هایی گرم است که برای خودش ساخته است. از آ
آدم‌هایی است که جامعه‌ی ایران کم دارد و البته حکومت هم آنها را خطرناک میداند. آدمهایی که معروفند، مردمی‌اند، موافق نظرات آنها نیستند و البته لزوماً آدم‌های کاملی نیستند. شاید این آخری، بیشترین نقش را در پایین کشیدن آدم‌ها از نقطه اوجشان، در حوادث تاریخ معاصر ایفا کرده باشد. امثال محمد خاتمی، حسین رضازاده، علی دایی، برانکو،  افشین قطبی و… (که من سنم قد نمیدهد) از جمله‌ی این آدمها هستند.  اما در مورد کریمی، هنوز اتفاق نیفتاده و به نظر هم نمیرسد که مثل باقی قهرمانان، بشود که راحت اتفاق بیفتد.

بررسی موسیقی فیلم Inception

اگر فیلم پرسر و صدای اینسپشن را دیده‌باشید، حتماً موافقید که موسیقی متن بسیار تاثیرگذاری دارد. هانس زیمر، آهنگساز مطرح آلمانی، و خالق موسیقی متن فیلم‌های مطرحی مثل گلادیاتور، آخرین سامورایی، دزدان دریایی کارائیب، کد داوینچی،  شوالیه تاریکی و البته از همه مهمتر، لاین‌کینگ (شیرشاه)، موسیقی متن اینسپشن را هم ساخته است. آلبوم ساوندتراک اینسپشن را که بشنوید، تازه متوجه می‎شوید که ریتم تند وو نفسگیر و بدون‌‎وقفه‌ی فیلم از کجا آب می‌خورد! موسیقی تشویش‌آمیز Hans Zimmer را میشود یکی از عناصر اصلی تولید اضطراب و هیجان در فیلم کریستوفر نولان قلمداد کرد. اما جدا از جذابیت‌های اولیه‌ی موسیقی ساخته‌ی زیمر، نکات جالبی در این موسیقی وجود دارند که شاید دونستشون برای هرکسی که این فیلم رو دیده یا تصمیم دارد که ببیند، مهم باشد.

hz_inc

هانس زیمر برای ساخت این قطعه (و بطور کلی، تم اصلی اینسپشن)، از یک اثر قدیمی به نام Non, Je Ne Regrette Rien (پشیمان نیستم…) که یکی از معروفترین آثار Edith Piaf (خواننده‌ی فقید فرانسوی) محسوب می‌شود، الهام گرفته است. البته، نولان (نویسنده و کارگردان فیلم) از ابتدا درنظر داشت از قطعه‌ی معروف Piaf را در فیلمنامه‌اش  استفاده کند، اما با انتخاب Marion Cotillard به عنوان بازیگر نقش مقابل دی‌کاپریو، قطعه را از فیلم کنار گذاشت*. هانس زیمر، اما نولان را قانع کرد که این آهنگ را در فیلم نگه‌دارد، به این‌صورت که بخشی کوچکی از ابتدای آن را کندتر کند و به اصطلاح کش بدهد، تا به عنوان سمپل در ساوندتراک استفاده کند. از همان قطعه‌ی اول آلبوم، Half Remembered Dream می‌توانید متوجه این نکته‌ی ظریف شوید. اما اگر نتوانستید آن را کشف کنید هم، خیلی نگران نباشید.  یکی از تماشاگران نکته‌سنج فیلم، این موضوع را در همان روز اول اکران فیلم متوجه شد، و مقایسه‌ای از دو قطعه را به همراه نسخه‌ی کند شده از آهنگ پیاف، انجام داد و روی یوتیوب گذاشت. سرعت عمل این تماشاگر در کشف این موضوع، Zimmer را قبلاً در مصاحبه‌ی قبل از نمایش افتتاحیه به استفاده از قطعه در ساوندتراک پیاف اشاره کرده بود، به توضیح دوباره درباره‌اش واداشت:

من فقط یک نت از آهنگ Piaf را برداشتم و بعد، یک خوره‌ی موسیقی در فرانسه پیدا کردم که بیاید و یک سلول را از روی DNA این نت استخراج کند! … [وقتی آهنگ Inception را می‌شنوید]، فکر می‌کنید شیپورهای بزرگی را در آسمان شهر در حال نواخته شدن هستند. تازه بعد از آن است که شاید متوجه شباهت‌های بین دو آهنگ بشوید.

اما جذابیت این موضوع، به همین‌جا ختم نمی‌شود. اگر فیلم را دیده باشید، احتمالاً می‌دانید که هرچقدر که شخصیت‌ها بیشتر در لایه‌های رویا پایین می‌روند، زمان کندتر و کندتر می‌شود، بطوریکه یک ثانیه در یک لایه از رویا، معادل مدت زمان طولانی‌تری از لایه‌ی پایینتر است. Zimmer از همین مفهوم برای کند کردن قطعه‌ی Piaf استفاده کرده تا رابطه‌ی موردنظر کریستوقر نولان را در موسیقی فیلم هم پیاده کند.la_vie_en_rose_idol به عبارت دیگر، در لحظاتی که آهنگ Non, Je Ne Regrette Rien در یک لایه بالاتر، برای کاراکترها نواخته می‌شود تا آنها را از رویا بیدار کند، (یا به اصطلاح فیلم، به آنها لگد (Kick) بزند) می‌توان کُندشده‌ی آن را در قطعه‌ی Dream within a dream شناخت (به ثانیه‌ی 1:20 به بعد در این قطعه دقت کنید).

قطعه‌ی 50 ساله‌ی پیاف، به عنوان کلیدی‎ترین عنصر موسیقی فیلم Inception معرفی می‌شود تا اثار کلاسیک موسیقی ، بار دیگر  قدرت تاثیرگذاری خود را به رخ آدمهای قرن 21 و موسیقی صنعتی‌ شده‌ی آن بکشد.

آلبوم اینسپشن هانس زیمر، 12 قطعه‌ دارد که همگی حال و هوایی مشابه هم دارند. نکته‌ی جالبی که Zimmer در مورد این آلبوم به آن اشاره کرده این است که اولین نتی که در فیلم می‌شنویم، با نت پایانی آن یکی هستند و به نوعی ابتدا و انتهای آن را به هم می‌چسبانند. درست مثل یک نوار موبیوس که در طولش پیچ میخورد، اما در انتها، به ابتدایش پیوند می‏خورد.

از بین این‌ها 12 قطعه‌،  Dream within a dream را برای جعبه‌موسیقی انتخاب کرده‌ام. اما اگر کل آلبوم را تمایل داشتید دانلود کنید، میتوانید لینک دانلودش را از قسمت توضیحات آهنگ در جعبه‌موسیقی پیدا کنید.

بهرحال، چیزی که همگان به آن اذعان دارند، این است که Inception را با یک‌بار تماشا نمی‌شود متوجه شد. همین‌طور هم بررسی آن در یک یا دو مقاله ممکن نیست. وقتی بشود راجع به فقط موسیقی فیلم (و آن هم نه بصورت جامع) یک پست اینطوری بنویسیم، سایر جنبه‌های فیلم، مسلماً هرکدام برای خودشان، داستانی دارند که بشود تا ماه‌ها برای دیگران تعریف کرد.

Inception-Close-Up-9-6-10-kc

نکته‌ی آخر اینکه اگر موسیقی اینسنپشن را از روی تریلرش می‌شناسید، انتظار نداشته باشید بتوانید قطعه‌ی پیاف را در آن پیدا کنید، چرا که آن آهنگ، ساخته‌ی هانس زیمر نیست و جزو آلبوم ساوندتراک فیلم محسوب نمی‎شود. Zack Hemsey، آهنگسازیست که در عرصه‌ی ساخت موسیقی فیلم آدم تازه‌کاری محسوب می‌شود، با اینحال، قطعه‌ی که او برای آنونس فیلم ساخته، با وجودی که از موسیقی هانس زیمر وام گرفته، به عنوان یک اثر مستقل، در خور تحسین است. Mind Heist بخوبی روی آنونس می‌نشیند و آن را به یکی از موفق‌ترین تیزر تریلرهای سینمایی تبدیل می‌کند… و البته در هیچ کجای خود فیلم هم شنیده نمی‌شود.  این آهنگ رو هم در جعبه‌موسیقی آپلود کردم که میتونید همراه با قطعه‌ی Dream within a dream  دانلود کنید.

Mind Heist by Zack Hemsey

* Cotillard سه سال قبل‌تر و  در فیلم La Vie en Rose، نقش Edith Piaf را در یک اتوبیوگرافی از او به عهده گرفته‌بود.

نقد فیلم اینسپشن در کافه توهم
مطالب سایر وبلاگ‌ها دراین‎باره:

0rss کافه‌توهم را از فید دنبال کنید

همایش خارجیان داخل از کشور

سلکشن آهنگهای ایرانی رو گذاشته‌ام پشت سر هم می‌خونن و میرن. یهو خواننده شروع می‌کنه به خوندن:

خیال نکن نباشی، بدون تو می‌میرم…گفته بودم عاشقم، حرفم رو پس می‌گیرم

از رو مبل به هر زحمتی هست! بلند می‌شم و رو دکمه‌ی Next یه بار کلیک میکنم!  از بلندگوها یه چندثانیه صدای دامبال دیمبول میاد و بعد صدای خواننده که …

ای بهار ای آسمون، عیدی میدم به خونه‌مون… دارم میرم به تهران دارم میرم به تهران!

برمیگردم و می‌نشینم سر جام و از آهنگ جدید لذت میبرم!

First Kiss

اگر از سال گذشته به خاطر داشته باشید، نروژی‌ها با معرفی ویولونیست/خواننده‌ی جوان‌ و بااستعدادی به نام Alexander Rybak ، توانستند مقام اول یورویژن 2009 را بدست بیاورند. Rybak خیلی سریع آلبوم اول خودش رو بلافاصله بعد از موفقیتش به بازار فرستاد تا بتواند بازار اسکاندیناوی و اروپا را بدست بیاورد. آلبوم FairyTale آلبوم بدی نبود، اما اکثر آهنگ‌های اون، تمی تکراری داشتند و بنابراین غیر از قطعه‌ی  Fairy Tale، سایر قطعات سر و صدای چندانی نکردند. شاید حضور ریباک در مراسم فینال یوروویژن 2010 و ابراز علاقه‌ی او به Lena Meyer landrut، برنده‌ی امسال یوروویژن، (و بوسه‌ی زیرکانه‌ای که از او گرفت!) شاید از آلبوم اولش  پرسر و صداتر بوده باشد!

دو سه ماه پیش هم آلبوم دوم الکساندر با نام No Boundaries به بازار اومد. آلبومی که ریباک به نظرم، در اون تلاش کرده از تکراری شدن قطعات پرهیز کند.اوج این تلاش رو می‌شود در سینگل Oah شنید که اتفاقاً با واکنش مناسب اسکاندیناوی‌نشینان روبرو شد. آهنگی جالب که البته به تا حدی تداعی‎کننده‌ی آثار Natasha Bedingfield است. پیشنهاد میکنم موزیک‌ویدیوی این قطعه رو ببینید. با وجود این تلاش ریباک، صدای ویولون او، کماکان در لایه‎ی اول اکثر قطعات البوم به گوش می‎رسد. جدای از این، Alexander Rybak صدای خیلی جذابی ندارد که بتواند با تاکید بر آن، سایر کاستی‌های آلبومش را پوشش دهد. تاکید زیاد او بر استفاده از اشعار عاشقانه، شاید بعد از مدتی حوصله‌ی شنونده را سر ببرد و بنابراین احتمال اینکه در میانه آلبوم، شما را از شنیدن بقیه‌ی قطعات منصرف کند هم وجود دارد! First Kiss، به عنوان اولین قطعه از دومین آلبوم الکساندر ریباک، شاید در کنار Oah، خوش‌ساخت‌ترین قطعات کل آلبوم باشند. First Kiss از نظر خیلی‌ها، سبکی مشابه همان چیزی که از FairyTale به یاد دارید دارد. بجز اینکه در ریتم والس نواخته شده و از مود شادتری بهره میبرد.

No-Boundaries-488 با وجودی که آلبوم “بدون مرز” بیش از سه ماهه که بصورت آنلاین و در سایت‎های آمازون، اسپاتیفای، و آی‌تونز منتشر شده، عملاً خارج از سه کشور نروژ، سوئد و فنلاند ناشناخته باقی مانده و سایت‌هایی مثل گرووشارک، Allmusic و Last.fm خبری از انتشار این آلبوم ندارند. شاید، تبلیغات ضعیف البوم و ارائه یک تک‎سینگل تقریباً نامتناسب با سایر قطعات رو بشود از دلایل این بی‌خبری عمومی دانست.

0rss کافه‌توهم را از فید دنبال کنید